از بایزیدبسطامی رحمت الله علیه پرسیددکه ابتدای کارتوچگونه بود؟
گفت:من ده سال بودم شب ازعبادت خوابم نمی برد.
شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است نزدمن بخسب.
مخالفت با خواهش مادرم برایم دشواربود :پذیرفتم.
آن شب هیچ خوابم نبردواز نماز شب بازماندم.
یک دست بردست مادرنهاده بودم ویک دست زیرسرمادرداشتم.
آن شب هزار ((قل هو الله احد))خوانده بودم.
آن دست که زیرسرمادرم بود خون اندرآن خشک شده بود.
گفتم :((ای تن رنج از بهر خدای بکش)).
چون مادرم چنان دید دعاکردوگفت :((یارب تو ازوی خشنودباش ودرجتش درجه اولیا گردان)).
دعای مادرم درحق من مستجاب شد و مرابدین جای رسانید.
بستان العارفین
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: حکایت , گلستان سعدی , بستان العارفین ,